شعر

ساخت وبلاگ
گرد هم بودیم اعضای بدن شکوه ها کردنند از عضوی ز تنچشم و پا و دست هر چه عضو بودمیزدنند فریاد که مغز بی ما چه سودمغز خود زندانی است در کوزه اییمیدهد فرمان چرا همچو شهیصاحب ما ارزشی داده است به مااو گمان برده که گشته اس چون خداتا کنون گر کرده ایم امرش اعداصاحب ما گفته است این را بماچون شنید ان مغز در اوج غرورگفت لیاقت بر شما باشد تنورپس یکایک او بگفت از حسن خودمن همان کوه هستم و هستید نخوددر تمامی خلقت و در کایناتمثل من هرگز نبینید در کراتاینهمه اندیشه و فکر و خرداز من است ای ناقصان بی خردمن ندانستم چرا کردید قیاسمن برم اعضا به کج یا راه راسخود ببینید جایگاه من کجاستبرسرم سر هم به بالای شماستگر روم از سر همه حیوان شویدچونکه باشم ادم و انسان شویداو که دارد این همه حیوان چرا؟خالق ادم به خلقت گفت ثناچونکه انسان میکند فرمان مراورنه هر حیوان بدارد دست و پاادمی در کوه بود و غار داشتهمدمی با عقرب و چون مار داشتچونکه من یاریش دادم هر دمیراحتی امد برفته هر غمیاو چنان مست بود و گرم گفتگوغافل از انکه بیفتاد است سبوناگهان در ان هیاهوی غریبگفت که شیطان داده است اورافریبیک نوایی با طنینی پر حیاگفت یاری را ثواب است بی صداگر تو باشی مغز نام من دل استمن نگردم با سخنهای تو مستاینکه بر اعضا تو منت مینهیامر تو بر دل ندارد هیچ رهیباتو هستم مغز که هستی در غروراین ره دل را نیابد چون تو کورخود به زندانی درون قاعدهابرویت رابه تاراجش مدهدائمادر مصلحت هستی ولیخود شکستی میشوی قرب ولیاینهمه بلوا چرا کردی چنینتفرقه یک دشمن است اندر کمینگر که حکمی میکنی از خود برونبا اطاعت میشود اجرم فزونپس چرا هستی به مستی و غرورهیچ باشد امر تو حتی به زورچون شمردی و بگفتی برترمبا همه اینها بدان از تو سرمای عزیزان خدا من خاک شعر...
ما را در سایت شعر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6rozehazarf بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 22 فروردين 1403 ساعت: 11:26